برخی شوهرها حتی وقتی سالهاست که مردهاند دست از اذیت و آزار همسرانشان بر نمیدارند، حالا این موضوع چه ربطی به آلزایمر دارد، خدمتتان عرض خواهد شد!
بادوم خانوم نوشته: «دو سه ماهه مامان بزرگمو ندیده بودم. آلزایمر داره و هی داره بدتر میشه. امروز که رفتیم دنبالش، تمام مدت دنبال شوهرش میگشت، شوهری که وقتی من هفت سالم بود، فوت شده بود!
مامان بزرگم میگفت: (شوهرم بیاد، کلید نداشته باشه، در را از عصبانیت میشکنه، منو دعوا میکنه) و این داستان تا ساعتها ادامه داشت. دردناکه…!»
اما علاوه بر شوهر بد و ازدواج نادرست، آلزایمر بد دردیه… امان از آلزایمر!
مِیتییوویچ نوشته: «مادربزرگم آلزایمر داره، پماد دیکلوفناک [ضد درد] آورده میگه: (خمیر دندونم تموم شده، برو برام یکی دیگه بگیر)!»
.
شوکران با اسانس نارگیل نوشته: «پیرمرده آلزایمر داره، از صبح به در خیره میشه تا آخر شب. میگه: (طاهره قراره بیاد کوفته درست کرده)!
پرسیدم: (طاهره زنشه؟)
گفتند: (نه، نامزد دوران جوونیشه، مریضی گرفت، مُرد)!
دوست دارم برم تو مغزش، ببینم اون دوره زندگیش چطوری بوده که استپ زده همونجا، و هیچی از ۵۰ سال زندگی مشترک با زنش و ۴ تا بچهاش یادش نمیاد»!
.
وزغ پیر نوشته: «مادربزرگم زمانی که آلزایمر گرفته بود، بنده رو با یکی از آشناها اشتباه میگرفت، و نکته غمانگیز این بود که اون آشنا از بچگی یتیم بوده و مادربزرگم هروقت من رو میدید غصه میخورد. :(»!
.
آرتیمیس نوشته: «مامانم بسیار زیبا، خوش تیپ، خوش پوش، و خوش لباس بود، واقعا در ست کردن لباس کیف و کفش و طلاجواهرتش استثنایی بود؛ حالا آلزایمر داره و همه اونا پر!
کاش هیچکدام از اون هنرها رو نداشت، اما حالا میتونست منو صدا کنه»!
.
عمورضا نوشته: «تلخترین لحظههای مهاجرت همیشه باهاته، مثل وقتی که مادربزرگ عزیزت به آلزایمر دچار بشه و روزبه روز تحلیل بره و حتی جرأت نداشته باشی که بهش زنگ بزنی، از ترس اینکه دیگه نشناستد، و شبها قصههای قشنگش جلوی چشمات بیاد و بیخواب بشی»!
.
آرزو خادمزاده نوشته: «نیمه شب پدرم مادرش رو صدا میزنه!
پدرم هشتاد سالشه و آلزایمر داره»!
.
سارگل نوشته: «مادربزرگم آلزایمر داره، هر سری که از اتاقم میام بیرون، فکر میکنه از بیرون اومدم، کلی فحشم میده که ادب نداری سلام کنی :))))))»
.
بنگ نوشته: «مادربزرگم آلزایمر داره منو نمیشناسه؛ سرمو گذاشته بودم رو پاهاش، و نوازشم میکرد و لالایی میخوند. پرسیدم: ننه اسم من چیه؟ گفت: من چه بدونم اسمت چیه؟ و به نوازش کردن موهام ادامه داد»!
.
کریم المنظر نوشته: «پدربزرگم آلزایمر داره، میگه: مادرم کجاست؟ میگم: خیلی وقته فوت کرده، گریه میکنه و میگه: پس چرا بهم نگفتید میخواستم برم پیشش.»!
.
ماتیا نوشته: «پدربزرگم آلزایمر داره. چند وقت پیش یکی از عکسهای قدیمیمون رو دیدم. یکهو یادم اومد چه شکلی بود. یادم افتاد که تا سه سال پیشش هر روز برامون نون میخرید و میآورد دم در، یکهو متوجه شدم این منم که آلزایمر گرفتم که فراموش کردم با هم کوه میرفتیم و پیاده روی، که چطور بوده و چطور بودیم»!
.
نهنگ نوشته: «بابابزرگ من آلزایمر گرفته به مامان بزرگم میگه: مطمئنی تو زن منی؟ زن من این شکلی نبودا»
.
محمد جوان نوشته: «مادر بزرگم اواخر عمرش آلزایمر داشت. یه بار که بغلش کرده بودم ازش پرسیدم: میدونی من کی هستم؟
به شیرینی یک بچه سه چهار ساله جواب داد: فکر کنم نوهام باشی چون بغلم کردی، یعنی به هم محرمیم!
اعتقاداتش حتی اون موقع قوی بود، روحش شاد!»
.
مروارید نوشته: «مادر بزرگم آلزایمر داشت.
یه بار ازم پرسید: اسم شما چیه خانوم؟
گفتم: مروارید.
چشمهاش برق زد، گفت: وای من هم یه نوه دارم اسمش مرواریده.
گفتم: دیدم نوهتون رو. دختر خوبیه.
گفت: کنیز شماست.
الهی بمیرم براش. چه روزهایی از سر گذروندیم با هم.»
.
لولی نوشته:
«گفتگو با مادربزرگ آلزایمریام:
من: از دیدنتون خوشحال شدم!
مادربزرگ: خوشحالم به یاد من بودی!
من: مرا بیاد میآوری؟
مادربزرگ: اسمت را بیاد نمیآورم، اما یادم هست که تو را دوست دارم»!
منبع:
توییتر