چندی پیش، آقایی که چند سال پیش، ریاست صدا و سیما را داشت گفت که خبر را باید جوری انعکاس داد که مردم ناامید نشوند و علاوه براین باور کنند که این خبر واقعی است.
نمایش خبر خوب
پرده به کنار میرود. روی صحنه استاد پیری پشت میزی ایستاده و بدون حرکت، در حال فکر کردن است.
پشت سر استاد، پرده نمایش سفید بلندی آویزان است و تصویری روی آن انداخته شده است.
در تصویری که پشت سر استاد قرارد دارد، مرد جوانی دیده میشود که کنار خیابانی دراز کشیده و مغزش متلاشی شده و زمین اطرافش خونین است.
دانشجویان این استاد، در لابلای صندلیهای مخصوص تماشاگران نشستهاند.
***
استاد حرکت میکند و رو به تماشاگران میگوید: «خبرنگاران آینده عزیز، تا چندی دیگر، شما بطور رسمی مدرک خبرنگاری را بدست میآورید، ولی این به این معنی نیست که شما خبرنگار شدید، یا به این زودی میروید سر کار!» [تبسم بیصدای خبرنگاران آینده]
استاد دوباره برای چند لحظه بیحرکت شد و پس از چند لحظه به حرکت درآمد و ادامه داد: «خوب به این تصویر نگاه کنید، این جوان بیکار است، همانطور هم که میبینید هوای شهرش بسیار آلوده است. چند روز پیش، دستفروشی میکرده، ولی ماموران شهرداری بساطش را بردند و دستش را شکستند و امروز بدلیل اینکه روز قبل دستش بد گچ گرفته شده بود، عازم درمانگاه بوده، که سنگ بنای ساختمان درمانگاه ول میشود و به سر او برخورد میکند و مغزش بیرون میپاشد».
استاد پیر نفسی تازه کرد و ادامه داد: «از شما، خبرنگاران آینده، میخواهم که یه خبر خوب و امیدوار کننده از این تصویر بیرون بکشید… کسی نبود؟ شما بگویید… بله با شما دخترِ چاقِ ردیفِ آخرِ سمتِ چپ هستم…»
دختر چاق ردیف آخر سمت چپ، همانطور که نشسته بود گفت: «آخه استاد ما از کجای این صحنه ماتمکده یه خبر خوب در بیاریم؟» [خنده حضار]
استاد خشک و سرد به دانشجوی دیگری اشاره کرد: «مرادی تو بگو!»
مرادی بلند شد، عینکش را میزان کرد و گفت: «کار نشد نداره [برگشت و لبخندی به دختر چاق ردیف آخر سمت چپ زد و ادامه داد]، عنوان خبر خوب اینه: جوانی که جان شش نفر را نجات داد، و متنش هم بدون اشاره به وضعیت این جوان اینه که: پزشکان بیمارستان فلان، با سرعتی تحسین کننده، موفق شدند که اعضای بدن جوانی را که فوت کرده بود به بدن شش نفر پیوند بزنند و جان این شش نفر را از مرگ حتمی نجات دهند!» [کف زدن حضار و تعظیم مرادی]
پس از آرام شدن جمعیت، استاد گفت: «بد نبود، هپروت هم عالمی دارد… کس دیگری ایدهای ندارد؟»
یکی از دانشجویان پسر گفت: «چطور بگیم این جوان، مزدور و جاسوس دشمن بوده و به لطف الهی به تیر غیب دچار شده؟ این هم خبر خوبیه!» [سکوت جمع]
دانشجوی پسر دیگری گفت: «چطوره بگیم که این عکس مربوطه به دولت قبله و حالا همه چیز خوبه و ساختمانها محکم و شهر در امن و امان و خلاصه همه چی آرومه؟»
دانشجوی دختری از صف آخر، همانطور که نشسته بود و سعی میکرد دیده نشود، دم گرفت:
«من چقدر خوشبختم، همه چی آرومه
همه چی آرومه، تو به من دل بستی…»
همه دانشجویان همراهی میکنند:
«این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه، غصهها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس من
همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم
پیشم هستی حالا به خودم می بالم
همه چی آرومه…»
استاد چند بار روی میزش کوبید تا همه چی در سالن نمایش آرام شد.
یکی از دانشجویان دختر، ذوق زده، بلند شد و گفت: «نگاه کنید، گوشه تصویر، زیر اون ماشین قرمزه، دو تا گربه دارن از اون کارا میکنن، چطوره بقیه تصویر را قیچی کنیم و فقط گربهها و ماشین قرمزه را بذاریم و بگیم آزادی رابطه جنسی در ایران، در خیابان، در روز روشن؟!» [صدای سوت و هو بلند شد، یکی دو نفری هم دست زدند!]
استاد، غمگین گفت: «تعجب میکنم بعضیها چیزهایی را میبینند که ما، یعنی من و عکاس این تصویر، ندیدیم!»… استاد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: «چیزهای بیارزش را…»
استاد گفت: «ملکی تو ایدهای نداری؟»
ملکی بلند شد و گفت: «شما همه چیز را حسابی تیره و تار کردید، هوای آلوده، دست شکسته و خشونت مامور، جوانی و بیکاری، و مرگ دلخراش… ولی اگه با دقت به این تصویر نگاه کنین، میبینین که این جوون، کفش ورزشی پوشیده، بعلاوه توی جیب این جوون یک کتاب شعر هست، اسم شاعرش هم معلومه… چطوره روی این کار کنیم که هنوز جوونهایی هستن که اهل مطالعه و کتاب و شعر و ورزش هستن؟»
پرده میافتد.