یک خانم جوان و زیبا، که بینی ریزه میزه و نوک بالایی داشت، کنار دخترش و شوهرش روی نیمکت پارکی نشسته بود.
دخترش رو به او کرد و پرسید: «مامان… چرا دماغ من مثل دماغ تو کوچیک و سر بالا نیست؟»
مادرش با لبخند جواب داد: «چون دماغ تو به دماغ بابات رفته!»
دختر نگاهی به بینی بابایش انداخت و رو به مادرش گفت: «اما دماغ بابا که قشنگه…»
بابا پرید توی حرف دخترش و گفت: «قشنگ و صددرصد طبیعی»!
دختر پرسید: «منظورت چیه بابا؟»
پدر با تبسم و با اشاره دست به بینی همسرش گفت: «اون که میبینی عملیه، داده دکتر کوچیک و سربالاش کرده»!
دختر به مادرش گفت: «راس میگه مامان؟»
زن با اخم نگاهی به تبسمی که روی چهره شوهرش نقش بسته بود انداخت، ولی جوابی نداد.
دختر پرسید: «مامان میشه منم دماغم را عمل کنم؟»
زن جواب داد: «چرا که نه! وقتی بزرگ شدی، اگه تونستی یه شوهر احمق و خرپول تور کنی، تو هم میتونی دماغت را عمل کنی!»
تبسم مرد محو شد، حالا زن تبسم میکرد، اما این پایان ماجرا نبود!
لطفا بنویسید که درباره نوشته فوق چه نظری دارید: