مدرسه ما چهار توالت داشت. سه توالت کوچولو و کثیف مخصوص دانشآموزان و یک توالت فرست کلاس و جادار مخصوص معلمها و مدیر مدرسه.
توالت معلمها کلید داشت و کلیدش نزد مدیر مدرسه، خانم بهجت، بود. معلمها همگی مرد بودند و اگر خیلی تنگشان میگرفت، با شرمندگی از خانم بهجت تقاضای کلید میکردند، غیر از آقای نادری که شرم و حیایی نداشت.
آقای نادری، معلم کلاس چهارم بود و تنها کسی بود که خانم بهجت را با نام کوچکش صدا میزد: «لیلا جون میشه کلید درگاه را لطف کنی، یه پرداخت فوری دارم!»
خانم بهجت که زنی چاق و ۴۵ ساله بود با کرشمه جواب میداد: «نادری تو چه شوخی، بیا پسرم این کلید درگاه!»
بابای مدرسه وظیفه داشت که درگاه یا توالت ویژه را بلافاصله پس از هر پرداخت تمیز کند و مایع خوشبو کننده در سوراخ آن بریزد. خانم بهجت اصلا خوشش نمیآمد که این توالت کثیف یا بد بو باشد و تعصب خاصی در تمیز بودن این توالت داشت.
***
یک روز، که بعدا در تاریخ این مدرسه روزی تاریخی شد، در زنگ تفریح، اصغر، دانشآموز ریزه و شیطان کلاس دوم، به خسرو همکلاسیاش گفت: «بدو بریم که یه خبرهایی هست!»
خسرو پرسید: «چه خبرهایی؟»
اصغر جواب داد : دنبالم بیا و خودت ببین!»
***
اصغر و خسرو به طرف توالتهای مدرسه رفتند. اصغر آهسته به خسرو اشاره کرد: «بیا تو!» و هر دو وارد توالتی که جنب توالت معلمها بود شدند.
اصغر دستهایش را بهم گره زد و آهسته گفت: «کفشت را در بیار و برو بالا و ببین اونطرف چه خبره!»
خسرو که کنجکاو شده بود کفشش را درآورد و پایش را روی دستهای گره خورده اصغر گذاشت و یواشکی و از بالا نگاهی به توالت معلمها انداخت: «اوه مای گاد!»
اصغر گفت: «بیا پایین نوبت منه» و سپس نوبت او بود که نگاهی بیندازد.
اصغر بلافاصله پایین آمد و با تبسمی مرموز به خسرو گفت: «هیس! بزن بریم!»
آن دو بیرون آمدند. اصغر اولین کاری که کرد قفل کردن تولت معلمها و برداشتن کلید بود، بعد گفت: «تو برو به بابای مدرسه خبر بده که زنش با آقای نادری توی توالتند و من میریم به خانم مدیر خبر میدم».
***
اصغر بچه بازیگوشی بود و آقای نادری یکبار در زنگ تفریح به صورت او سیلی زده بود و جلوی بچهها به او گفته بود: «بتمرگ یه گوشه و اینقدر سر و صدا نکن. سرمون رفت» و اضافه کرده بود: «بچه بیپدر و مادر»، و حالا فرصت انتقام بود!
***
اصغر آهسته و با تامل بطرف دفتر مدرسه رفت. وقتی صدای داد و فریاد بابای مدرسه بلند شد، لبخندی شیطانی زد و در نزده وارد دفتر شد و با قیافهای نگران گفت: «خانم بهجت بدوین که بابای مدرسه میخواد آقای نادری را بکشه… به پلیسا هم خبر بدین!»
***
خانم بهجت با آخرین سرعتی که بدن سنگینش به او اجازه داد از دفتر خارج شد. بابای مدرسه چماق بزرگی دستش گرفته بود و در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود و تهدید میکرد و فحشهای هجده سال به بالا میداد، داشت در توالت معلمها را میشکست!
خانم بهجت به دفتر برگشت و زنگ کلاسها را زد و از معلمها خواست که بچهها را روانه کلاس کنند. سپس به پلیس زنگ زد.
***
کلاسها که تعطیل شد، بچهها ردی خونین را دیدند که از توالت معلمها تا دفتر مدرسه زمین را رنگین کرده بود.
***
مدرسه برای چند روز تعطیل شد. وقتی بچهها بار دیگر وارد کلاسها شدند دیدند که تمامی معلمها خانم هستند، از بابای مدرسه و زنش هم خبری نبود. کسی هم نمیدانست چه بر سر آقای نادری آمده است.
***
برای تمامی توالتها سقف گذاشته بودند و حالا رفتن به توالتهای کثیف و بد بوی دانشآموزان همراه با حالت خفگی بود.
برای توالت معلمها هواکش و در آلومینومی و توالت فرنگی گذاشته بودند، و تمیز کردن آنها به عهده خود معلمها بود، خانم بهجت تعصب خاصی در تمیز بودن این توالت داشت!
مطالب مرتبط:
داستان کوتاه: تعقیب
نمایش کوتاه: خبر خوب
داستان کوتاه: یک، دو، سه…
داستان کوتاه: حواست به جلوت باشه آقا و خانم راننده!